آرشاآرشا، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 19 روز سن داره

با تو دوباره

کلمات جدید آرشا

وقتی میخواد خرم کنه نمیگه مامان میگه:    بهاااااا   یعنی بهار به گل میگه:       گیل به بنفش میگه:     انفش  به ساعت میگه:     آبت یه چیزی که میخواد میگه:      من من من به توپ میگه:        تووو وقتی هم یه چیزی بخواد بخوره میگه:    خخخخخخخخخ به بابا جونش هم میگه:       بابا جی        
27 ارديبهشت 1391

آرشا و عکساش

رفتیم گلخونه گل خریدیم اینم گلپسر خودمون پسرم داره مسیج هاشو میخونه آرشا ماشین سواری آرشا و آب بازی     ...
22 ارديبهشت 1391

آرشا و نی نی

اول از همه نی نی رو معرفی میکنم این نی نی مال دوران نوجوانی مامان بهار بوده اون وقت هایی که هم دلش عروسک میخواست و هم دیگه روش نمیشد عروسک بازی کنه  حالا این نی نی شده دوست جون جونی آرشا البته به شکل عجیبی هم بهش حسودی میکنه  هر کاری آرشا میکنه باید این نی نی هم بکنه از اول صبح که بیدار میشه این عروسک تو دست آرشا هست تا وقتی بخوابه وقتی هم به نی نی حسودی میکنه میبرتش تو سبد لباس چرک ها قایمش میکنه بعد دوباره دلش براش تنگ میشه میره میارتش اینجا هم آرشا خوشحال از اینکه تونسته باباش رو از تخت بیرون کنه     ...
14 ارديبهشت 1391

آرشا سخنگو میشود =)

از بعد از عید تلاش آرشا برا حرف زدن چند برابر شده بود تا اینکه بالاخره یه چیزایی گفت هر چیزی که مال خودش باشه رو بر میداره و بغل میکنه و خیلی کش دار میگه آاااااااااااااش یعنی مال آرشا در هر چیزی رو بر میداره و یک ریز میگه دریش و رو هر چیزی امتحان میکنه ببینه بهش میخوره یا نه هر جا کفش یا مدپایی ببینه اشاره میکنه و میگه افش یعنی کفش هر چیز مایعی ببینه میگه آب بیریز و به لیوان آبش هم میگه آبیش احساس مالکیت میکنه بهش دنبال باباش راه میافته و با یه لحن قلدری میگه بابا بابا ولی منو با کلی ناز و اشوه صدا میزنه مامان و رو ن آخرش هم کلی تاکید میکنه که با ممه اشتباه نشه یه چند روزی هم میشه که یاد گرفته میگه عمه و از ٦ صبح که ب...
30 فروردين 1391

آرشا و نوروز 91

ما بعد از یه مسافرت طولانی برگشتیم سال نو با کلی تاخیر مبارک انقدر گفتنی دارم که نمیدونم از کجاش شروع کنم؟؟؟ ما ٢٩ اسفند طبق قرار هر ساله با باباجون اینها راهی بروجرد شدیم البته قرار بود ساعت ٣ صبح راه بیافتیم که تا تو ماشین هم رفتیم ولی دوباره برگشتیم بالا و لالا کردیم تا ساعت ١١ صبح و بعدش راه افتادیم تا کلی از مسیر رو که آرشا خان خواب تشریف داشتن ولی بعدش که برا ناهار وایسادیم بیدار شد و رفت تو ماشین بابایی و گلی اونجا شیطونی کرد کلی بوق زد و برف پاک کن و روشن کرد و خلاصه آتیش سوزوند این هم مدرکش  بروجرد هم کلی بهش خوش گذشت روز ٣ عید صبح زود راه افتادیم سمت اصفهان عمو شهرام و خاله مریم دوستای خوبه مامانی و بابایی منتظ...
27 فروردين 1391

پدر که باشی;

پدر كه باشي !!! با تمام سختي ها و مشقت هاي روزگار،با ديدن غم فرزندت مي گويي : "نگران نباش ، درست ميشود. خيالت تخت ، مــــــــــن پشتت هستم " پدر كه باشي ؛ سردت مي شود و كت بر شانه ي پسر مي اندازي. چهره ات خشن مي شود و دلت دريايي....آرام نمي گيري تا تكه ناني نياوري پدر كه باشي ؛ عصا مي خواهي ولي نمي گويي. هرروز، خم تر از ديروز، جلوي آينه تمرين محكم ايستادن مي كني پدر كه باشي ؛ در كتابي جايي نداري و هيچ چيز زير پايت نيست. بي منت از اين غريبگي هايت مي گذري تا پدر باشي. پشت خنده هايت فقط سكوت مي كني. پدر كه باشي ؛ به جرم پدر بودنت، حكم هميشه دويدن برايت ميبُرند. بي اعتراض به حكم فقط مي دوي. بي رسيدن هامي دوي و در تنهايي ات نفسي ت...
23 اسفند 1390

آرشا و جشن نوروز

شنبه موسسه خوب آبان برا بچه ها جشن نوروز گرفته بود جشن خوبی بود براشون یه سفره هفت سین خوشکل گذاشته بودن بچه ها خودشون اونجا هفت سین درست میکردن البته آرشا فقط شیطونی میکرد یه کم شیرینی درست کردن و خوردن که آرشا باز هم فقط خورد و چیزی درست نکرد نمایش حاجی فیروز و عمو نوروز داشتن وقت خداحافظی هم به هر نی نی یه ماهی گلی عیدی دادن. یه خانم عکاس هم اومده بود و از نی نیها و ماماناشون با هفت سین عکس گرفت که هنوز عکس ها اماده نیست. این هم آرشا و روز جشن نوروز در حال نون و پنیر و سبزی خوردن ...
22 اسفند 1390

آرشا و قصه و نقاشی

آرشا هیچ رقمه با کتاب و قصه ارتباط برقرار نمیکرد یعنی تا من کتاب مبآوردم براش قصه بخونم یا شعر بخونم عصبی میشد و میخواست کتاب و پاره کنه بعد از کلی فکر یه راهی به ذهنم رسید یه دیوار بین اتاق آرشا اتاق خودمون رو اول تا جایی که قد آرشا میرسید روزنامه زدم روش هم یه مقوا سفید چسبوندم مداد رنگی ها و پاستل روغنی هامو آوردم و شروع کردم روی مقوا خط خطی کردن بعد دیدم آرشا توجهش جلب شد اسباب بازی هاشو ول کرد اومد سمت من همینجور که وایساده بود نگاه میکرد شروع کردم چشم چشم دوابرو رو خوندن و کشیدن آرشا  کلی ذوق کرد یه مداد هم دادم دست آرشا اون هم سعی کرد خط خطی کنه اول مدادو سر و ته میگرفت ولی بعدش یاد گرفت خلاصه که من همینجوری کلی شعر و قصه براش خو...
19 اسفند 1390