آرشا هیچ رقمه با کتاب و قصه ارتباط برقرار نمیکرد یعنی تا من کتاب مبآوردم براش قصه بخونم یا شعر بخونم عصبی میشد و میخواست کتاب و پاره کنه بعد از کلی فکر یه راهی به ذهنم رسید یه دیوار بین اتاق آرشا اتاق خودمون رو اول تا جایی که قد آرشا میرسید روزنامه زدم روش هم یه مقوا سفید چسبوندم مداد رنگی ها و پاستل روغنی هامو آوردم و شروع کردم روی مقوا خط خطی کردن بعد دیدم آرشا توجهش جلب شد اسباب بازی هاشو ول کرد اومد سمت من همینجور که وایساده بود نگاه میکرد شروع کردم چشم چشم دوابرو رو خوندن و کشیدن آرشا کلی ذوق کرد یه مداد هم دادم دست آرشا اون هم سعی کرد خط خطی کنه اول مدادو سر و ته میگرفت ولی بعدش یاد گرفت خلاصه که من همینجوری کلی شعر و قصه براش خو...